لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
یادش بخیر...درست یک ماه پیش بود...آخرین پنجشنبه سال و آخرین روز بودنم پیش بی بی...کلی انتظاراونروز و کشیده بودم و چقدر روحم بهش احتیاج داشت..... طوری که کله سحر مثل جت از جام پریدم و اماده شدم واسه رفتن به حرم...ساعت حول و حوش 8 بود ...هوا خیلی لطیف بود؛یه جورایی احساسات آدمو قلقلک میداد.....
* * * * * *
نفهمیدم فاصله حیاط رو تا داخل حرم چطوری طی کردم؛کم مونده بود پرواز کنم...مدام با خودم میگفتم:آخه مگه چقدر ممکنه روز تولدت مهمان کریمه اهل بیت باشی...بزرگترین و زیباترین هدیه برام همین بود....
چشمامو باز کردم ؛مثل همیشه گوشه ضریح تکیه داده بودم و این سعادت و باور نمیکردم... نمیدونستم از کجا شروع کنم...کلی حرف تواین چند مدت تو دلم مونده بود که باید با بی بی میگفتم...کلی بغض داشتم که باید میشکستمشون...حس عاشقی رو داشتم که به عشقش رسیده باشه...خیلی خواهرانه شروع کردم به حرف زدن...
تا به خودم اومدم نزدیک ظهر شده بود... خدای من چقدر زمان زود میگذشت...بعداز نماز...آخرین زیارت....دل کندن....آخ... خیلی سخته؛خصوصا دل کندن از عشــــــــــق....
· * * * * *
قاصدک ن1:...و حالا بیاد اونروزا د ل ت ن گ م :(...
قاصدک ن2: در تمام اون لحظات حتی یک دم یادت از یادم نرفت...حتی هدیه تولدم رو هم از خانوم برای تو خواستم....باتوام فرشته ی من...
قاصدک ن3: خیلی حسرت میخورم که مثل بقیه دوستان قلم توصیفی خوبی ندارم و نمیتونم احساسم رو بنویسم :(